کابوس دیدن بهار (جمعه 29 مرداد 95، 10 ماه و 26 روزگی بهار):
پنجشنبه عصر رفتیم باغ باباجون بهار و اونجا حسابی شیطونی کرد و با رونیکا حسابی توی کمد رختخوابی سرسره بازی کردند که البته دخمل خوشمزه ما کله ملق میزد و تند تند هم میرفت بالا و خلاصه تا آخر شب اونجا همه جور شیطونی کرد. آخر شب ساعت دو رسیدیم خونه و بهار که توی راه خوابیده بود بیدار شد ولی خدا رو شکر ساعت دو و نیم همه مون خوابیدیم. ساعت یک ربع به شش صبح بود که با صدای گریه بهار از خواب پریدم و به مامانش گفتم چی شده، گفت نمی دونم، فکر کنم خواب بد دیده....من هم بغلش کردم و بردمش توی هال، توی آشپزخونه، توی اتاقها ولی گریه می کرد شدید و اصلا بند نمیومد، بهش آب دادیم، پوشکش رو عوض کردیم، مسخره بازی درآوردیم، حتی بردمش توی راهرو و آخر سر هم برا...
نویسنده :
حامد و الهه
17:42