بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

کابوس دیدن بهار (جمعه 29 مرداد 95، 10 ماه و 26 روزگی بهار):

پنجشنبه عصر رفتیم باغ باباجون بهار و اونجا حسابی شیطونی کرد و با رونیکا حسابی توی کمد رختخوابی سرسره بازی کردند که البته دخمل خوشمزه ما کله ملق میزد و تند تند هم میرفت بالا و خلاصه تا آخر شب اونجا همه جور شیطونی کرد. آخر شب ساعت دو رسیدیم خونه و بهار که توی راه خوابیده بود بیدار شد ولی خدا رو شکر ساعت دو و نیم همه مون خوابیدیم. ساعت یک ربع به شش صبح بود که با صدای گریه بهار از خواب پریدم و به مامانش گفتم چی شده، گفت نمی دونم، فکر کنم خواب بد دیده....من هم بغلش کردم و بردمش توی هال، توی آشپزخونه، توی اتاقها ولی گریه می کرد شدید و اصلا بند نمیومد، بهش آب دادیم، پوشکش رو عوض کردیم، مسخره بازی درآوردیم، حتی بردمش توی راهرو و آخر سر هم برا...
30 مرداد 1395

یک روز بد برای بهار و مامان و بابای بهار (سه شنبه 19 مرداد 95، 10 ماه و 16 روزگی بهار):

صبح زود ساعت 5 و نیم بیدار شدم که برم یوگا ولی بعد از اینکه لباس پوشیدم مامان بهار گفت دخترمون تب کرده و حالش خوب نیست و نگرانم که شاید یک وقت اگر زیاد بشه تشنج بکنه و خلاصه من هم ورزش رو بیخیال شدم و سریع دخترمون رو بردیم بیمارستان نیکان که همونجا هم به دنیا اومده بود ولی بدشانسی دکتر اطفال نبود و بردیمش درمانگاه و اونجا هم فقط دکتر عمومی بود... خلاصه دکتر معاینه کرد و گفت علت تب یا برای دندون درآوردن هست یا عفونت ادراری و یک آزمایش نوشت و رفتیم خونه و بعدش هم من رفتم شرکت تا عصر تب دخترم بند نیومد و مدام هم گریه می کرد و وقتی رسیدم خونه بهار خانم رو مثل همیشه بردمش پارک ولی طفلکی دخترم حتی توی پارک و بغل من هم گریه می کرد و آروم نمی ...
30 مرداد 1395
1